غالبا اتفاق می افتد که از دو ثروتمند که هر دو صاحب مال و مکنت فراوان هستند یکی در خست و امساک حتی به جان خویش و عائله اش رحم نمی کند و بالمال جان بر سر تحصیل مال و ثروت می دهد ولی دیگری را چنان جود و سخایی است که به قول استاد دکتر عبدالحسین زرین کوب :«حاتم طایی را به چیزی نمی گیرد و اگر تشنه ای را دریایی و ذره ای را خورشیدی بخشد این همه در چشم همتش به چیزی نمی آید.»
در چنین مواردی اگر پای قیاس و مقایسه این دو عنصر که در دو قطب مخالف قرار دارند در میان آید از باب طنز و کنایه نیشخندی می زنند و می گویند : «زین حسن تا آن حسن صد گز رسن« و یا به اصطلاح عامیانه «این کجا و آن کجا.»
ابتدا فکر می کردم که در این ضرب المثل عامیانه دو کلمه حسن را از باب رعایت قافیه استعمال می کنند و این مثل سائر نباید ریشه و اساس داشته باشد تا به دنبال آن پی جویی کنم ولی اخیرا به همت مولانا بر آن دست یافتم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
سلطان محمد خوارزمشاه ندیم و مصاحبی داشت به نام حسن عمادالملک ساوه ای که در اواخر عهد سلطان محمد از وزیران و مقربان خاصش بوده است.
عمادالملک در شفاعت گری و پایمردی و تحقق نیاز نیازمندان و تجلیل و بزرگداشت شاعران و نویسندگان، وزیری نیک اندیش و برای سلطان مایه ی نیکنامی بوده است. در یکی از روزهای جلوس سلطان که بزرگان و خاصان دربار را پذیرفته بود شاعری با استجاره قبلی به حضور آمد و قصیده ای غرا با اشارات و استعارات و تشبیهات مناسب در مدح سلطان می خواند. چون سلطان هزار دینارش صله می فرماید، وزیرش حسن عمادالملک این مقدار صله را از جانب سلطان اندک و نادر برخورد نشان می دهد و برای شاعر ده هزار دینار از خزانه سلطان حاصل می کند. چون شاعر می پرسد :«کدام کس از ارکان حضرت این عطا را سبب شده است؟» می گویند وزیری است که حسن نام دارد.
چندی بعد که فقر و افلاس شاعر را دوباره به مدحت گری وا می دارد سلطان همچنان به شیوه سابق هزار دینارش صله می فرماید اما متاسفانه وزیر سابق از دار دنیا رفته و وزیر جدید سلطان از قضای روزگار، او هم نامش حسن بوده است که برخلاف آن حسن سلطان را از این مقدار مال بخشی مانع می آید و با تاخیر و لیت و لعل که در ادای حواله مال می ورزد شاعر بیچاره و وام دار را اضطرارا به دریافت ربعی از عشر آن و به روایتی عشر آن راضی می کند. اینجا وقتی شاعر متوجه می شود که این وزیر جدید هم حسن نام دارد در می یابد که بین حسن تا حسن تفاوت بسیار است و یا به اصطلاح دیگر «زین حسن تا آن حسن صد گز رسن»
و آنجا که سلطان به وزیر ِبد گوش دارد تا ابد برای وی و سلطنتش مایه رسوایی خواهد بود، همچنان که دیدیم ملک و مملکت و حتی جان و مال و خانمانش را بر باد داد و مغولان خونخوار را به ویرانی بلاد و امصار و کشتار مردم بی گناه ایران واداشت.
وقتی کسی بیخود و بی جهت بهانه بگیرد این مثل را می گویند.
عصر که می شد و چوپان گله را از صحرا و کوه می آورد این بز هم می رفت توی رمه و قاطی آنها می شد و شب را در چفت می خوابید. یک روز که بز داشت دور و بر چفت می چرید و سگ ها هم آن طرف خوابیده بودند یک گرگ داشت از آنجا رد می شد و بز را دید اما جرات نکرد به او حمله کند چون می دانست که سگ های ده امانش نمی دهند. ناچار فکری کرد و آرام آرام پیش بز آمد و خیلی یواش و آهسته بز را صدا کرد.
بز با خودش فکر کرد که خب گرگ که به سفر می رود و آن طرف کوه هم رمه گوسفندها و چوپان هست بهتر است که کمی صبر کنم وقتی گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفندها برگردم. گرگ که بز را در فکر دید فهمید که حیله اش گرفته، از بز خداحافظی کرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز کمین کرد. بز هم که دید گرگ راهش را گرفت و رفت خیالش راحت شد و شروع کرد از کوه بالا رفتن، اما توی راه یک مرتبه دید که ای دل غافل گرگه دارد دنبالش می آید. بز فکری کرد و ایستاد تا گرگ به او رسید. بز گفت : «می دانم که می خواهی مرا بخوری، من هم از دل و جان حاضرم چون که از زندگیم سیر شده ام، فقط از تو می خواهم که کمی صبر کنی تا بالای کوه برسیم و آنجا مرا بخوری، چون که اگر بخواهی اینجا مرا بخوری نزدیک ده است و از سر و صدا و جیغ من سگ ها می آیند و نمی گذارند مرا بخوری آن وقت، هم تو چیزی گیرت نمی آید و هم من این وسط نفله می شوم اگر جیغ هم نکشم نمی شود آخر جان است بادمجان که نیست !» گرگ دید نه بابا بز هم حرف ناحسابی نمی زند. خلاصه شرطش را قبول کرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا کردند از کوه بالا رفتن، گرگ که دید نزدیک است بالای کوه برسند شروع کرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد که «یخ سرگرد نده» بز که فهمید گرگ دنبال بهانه است با مهربانی گفت: «ای گرگ من که می دانم خوراک تو هستم، تو خودت هم که می دانی هرچه به قله کوه برسیم امن تر است پس چرا عجله می کنی من که گفتم از زنده بودن سیر شدم وگرنه همان پایین کوه جیغ می کشیدم و سگ ها به سرعت می ریختند.» گرگ گفت : «آخه کمی یواش برو، گرد و خاک نکن نزدیکه چشمای من کور بشه». بز گفت : «آی گرگ ! روی یخ راه رفتن که گرد نداره، بیجا بهانه نگیر» خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر کوه برسند. اما گرگ از پشت سرش ترس داشت که مبادا سگ های ده از کار او خبردار شده باشند و دنبالش بیایند و هرچند قدمی که می رفت نگاهی به پشت سرش می کرد بز هم که می دانست چوپان و گوسفندها سر کوه هستند دنبال فرصتی بود تا فرار کند. تا اینکه وقتی باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه کند بزه تمام زورش را داد به پاهایش و فرار کرد و خودش را به گله رساند. سگ های گله هم افتادند دنبال گرگ و فراریش دادند. بز با خودش عهد کرد که دیگر به حرف دیگران گوش نکند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگیرد. فردای آن روز همان گرگ بز را دید که باز در جای دیروزی می چرد. با خودش گفت : «اینجا گرگ زیاد است او که مرا نمی شناسد می روم پیشش شاید امروز او را گول بزنم ولی دیگر به او مجال نمی دهم که فرار کند.» با این فکر رفت پیش بز، بز هم که از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمی زد که مثلا گرگ را نمی شناسد. گرگ گفت : «آهای بز ! اینجا ملک وقفه، بهتره اینجا نچری بری جای دیگه.» بز گفت : «من حرف تو را باور نمی کنم مگر به یک شرط، اگر شرط مرا قبول کنی آن وقت هر جا که بگی میرم» گرگ گفت : «شرط تو چیه؟» بز گفت : «اگر حاضر بشی و بری روی آن تنور گرم و دو دستت را یک بار در لب آن به زمین بزنی و قسم بخوری که این ملک وقفی است آن وقت من حرفت را باور می کنم.» گرگ گفت : «خب اینکه کاری نداره» و به سر تنور رفت تا قسم بخورد، زیر چشمی هم اطراف را می پایید که نکند سگ ها یک مرتبه به او حمله کنند غافل از اینکه یک سگ قوی بزرگ داخل تنور خوابیده است همین که رفت سر تنور و دست هایش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگی که توی تنور خوابیده بود از خواب بیدار شد و به گرگ حمله کرد. سگ های ده هم رسیدند و او را پاره پاره کردند.
راوی سنی است
عبارت بالا اصولا از تعصب شیعیان در مورد ناقلان روایات اهل سنت و جماعت و یا به اصطلاح دیگر راویان سنی حکایت می کند که رفته رفته صورت ضرب المثل پیدا کرده مجازا در رابطه با منقولات غیر واقع که شنونده آن را باور نکند از باب شوخی و در لفافه ی طیب و مزاح می گوید : «راوی سنی است.» یعنی این گفته و روایت قابل اعتنا و اعتماد نیست و باید به دیده ی تأمل در آن نگریست. اما ریشه ی این عبارت مثلی : دین اسلام که چهارده قرن از عمر و ظهورش می گذرد در ابتدا یعنی عصر جاهلیت و بت پرستی در شهر مکه در حجاز طلوع کرده و تاریخ ظهور آن اوایل قرن هفتم میلادی یعنی سال 610 میلادی است که محمد به پیغمبری مبعوث گردیده است. در طول مدت بیست و سه سال دوران بعثت آیات الهی که به زبان وحی بر پیامبر اسلام نازل می گردید مجموعا قرآن مجید نامیده شد و آن را پس از رحلت محمد و در دوره ی خلفای راشدین جمع و تدوین کرده به مصحف موسوم کرده اند و آن مرکب از یکصد و چهارده سوره و هر سوره مرکب از چندین آیه و در مطاوی آنها قواعد و احکام و امثال و قصص و دستورهای اخلاقی فراوان آمده است و مسلمانان برآنند که کلیه ی دستور معاش و معاد ایشان در قرآن مندرج است و خیر دنیا و آخرت از آن کتاب حاصل می گردد.
عوامل و جهات اصلی اختلاف مسلمین در صدر اسلام عبارت بودند از:
رفتم اصفهان برای کار آسان کپه گذاشتند به سرم گفتند ببر آسمان
می گویند شخصی در کارهای کشاورزی به این و آن کمک می کرد و مزد می گرفت، شایع شده بود که در اصفهان کار آسان و پر درآمد زیاد است. آن مرد که از کار کردن در مزرعه این و آن خسته شده بود راه اصفهان را در پیش گرفت که هم کار آسانی پیدا کند، هم پول و دارایی زیادی گیرش بیاد. موقعی که به اصفهان رسید از یک نفر کار آسان و پر درآمد خواست. مرد اصفهانی او را به جایی برد که در آنجا یک ساختمان چند طبقه می ساختند. کپه ای را پر از گل کرد و به سر او گذاشت و گفت : «این گل را ببر طبقه چهارم بده بنا» خلاصه آن روز را این آدم بیچاره که خیال می کرد در اصفهان کار آسان و پر درآمد زیاد هست به کپه کشی گذراند و عصر هم خسته و کوفته پول کمی از صاحب کار گرفت و با خودش گفت : «اگر کار آسان اصفهان اینه وای به حال کار سختش !» فردای آن روز فرار را بر قرار ترجیح داد و به ده خودش رفت.
نه از دل است نه از جان، از کتک است حسین جان |
این مثل را برای کسانی می گویند که کاری را از روی ترس انجام می دهند و راضی به انجام دادن آن کار نیستند.
می گویند در روز عاشورا چند نفر کلیمی را با زور و کتک وادار کردند که در میان عزاداران حضرت حسین سینه بزنند. آنان از ترس اینکه مبادا کتک بخورند به سر و سینه می زدند و دم گرفته بودند : «نه از دله نه از جون، از کتکه حسین جون !»