به کعبه گفتم تو از خاکی، منم خاک،چرا باید به دور تو بگردم ؟؟؟
ندا آمد تو با پا آمدی باید بگردی،برو با دل بیا، تا من بگردم
مرد جوان و کشاورز
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...اما.........گاو دم نداشت!!!!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
شیر تنبل
یک روز آفتابی شیری در بیرون لانه اش نشسته بود و داشت آفتاب میگرفت؛ در همین حال روباهی سر رسید
روباه: میدونی ساعت چنده آخه ساعت من خراب شده.
شیر : اوه. من میتونم به راحتی برات درستش کنم.
روباه : اوه. ولی پنجههای بزرگ تو فقط اونو خرابتر میکنه.
شیر : اوه. نه. بده برات تعمیرش میکنم.
روباه : مسخره است. هر احمقی میدونه که یک شیر تنبل با چنگالهای بزرگ نمیتونه یه ساعت مچی پیچیده رو تعمیر کنه.
شیر : البته که میتونه. اونو بده تا برات تعمیرش کنم.
شیر داخل لانهاش شد و بعد از مدتی با ساعتی که به خوبی کار میکرد بازگشت. روباه شگفت زده شد و شیر دوباره زیر آفتاب دراز کشید و رضایتمندانه به خود میبالید.
بعد از مدت کمی گرگی رسید و به شیر لمیده در زیر آفتاب نگاهی کرد.
گرگ : میتونم امشب بیام و با تو تلویزیون نگاه کنم؟ چون تلویزیونم خرابه.
شیر : اوه. من میتونم به راحتی برات درستش کنم.
گرگ : از من توقع نداری که این چرند رو باور کنم. امکان نداره که یک شیر تنبل با چنگالهای بزرگ بتونه یک تلویزیون پیچیده رو درست کنه.
شیر : مهم نیست. میخواهی امتحان کنی؟
شیر داخل لانهاش شد و بعد از مدتی با تلویزیون تعمیر شده برگشت. گرگ شگفت زده و با خوشحالی دور شد.
حال ببینیم در لانه شیر چه خبره؟
در یک طرف شش خرگوش باهوش و کوچک مشغول کارهای بسیار پیچیده بوسیله ابزارهای مخصوص هستند و در طرف دیگر شیر بزرگ مفتخرانه لمیده است.
نتیجه :
اگر میخواهید بدانید چرا یک مدیر مشهور است به کار زیردستانش توجه کنید.
اگر میخواهید مدیر موفق و مؤثری باشید از هوشمندی و ارتقاء کارکنانتان نهراسید بلکه به آنها فرصت رشد بدهید. این مسأله چیزی از توانمندیهای شما نمیکاهد.
به قول بیل گیتس، مدیران موفق افراد باهوشتر از خود را استخدام میکنند.
دیوار شیشه ای ذهن
یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد... اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد.تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود.ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد.بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه.دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت.
میدانید چرا؟
اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود.اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی.
ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند
راه حل
هنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکی روبرو شد.آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمیکنند.(جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمییابد و روی سطح کاغذ نمیریزد.) برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخابکردند. تحقیقات بیشاز یک دهه طولکشید، 12میلیون دلار صرف شد و درنهایت آنها خودکاری طراحیکردند که در محیط بدون جاذبه مینوشت، زیر آب کار میکرد، روی هر سطحی حتی کریستال مینوشت و از دمای زیرصفر تا 300 درجه سانتیگراد کار میکرد.روسیها راهحل سادهتری داشتند: آنها از مداد استفاده کردند!این داستان مصداقی برای مقایسه دو روش در حل مسئله است؛ تمرکز روی مشکل یا تمرکز روی راهحل. مشکل نوشتن در فضا و راهحل نوشتن در فضا با خودکار.
تصمیم گیری سریع و بی تاخیر
روزی از روزها، در یکی از شرکتهای صنعتی مدیری توانمند کار میکرد که آوازه "تصمیم گیرنده سریع " را با خود یدک میکشید. هر زمان که یکی از کارمندان آن شرکت نزد این مدیر میآمد و مشکلی را با او در میان میگذاشت، مدیر توانمند ما در حالی که با یک دست در جیب و یک دست زیر چانه به سقف خیره میشد، اندکی به تفکر میپرداخت و سپس سریعاً و با اقتدار کامل پاسخ مثبت یا منفی خود را اعلام میکرد به طوری که کارمندان از این همه اعتمادبه نفس که در رییس خود میدیدند دچار شگفتی میشدند.
پساز گذشت چند سال، با تصمیمات و تدابیر سریعی که این مدیر اتخاذ میکرد، شرکت آنها عالیترین مدارج پیشرفت را پیمود. داستانهای زیادی در مورد توانایی مرموز تصمیمگیری سریع این مدیر نقل میشد و حتی کار به دخالت دادن نیروهای فوق طبیعی نیز کشیده شده بود. یک روز، رییس قسمت فروش شرکت نزد او آمد و پس از ارائه طرحی از او خواست نظرش را در باره آن طرح بیان کند. مدیر، پس از برانداز کردن آن طرح و پرسیدن چند سوال، اندکی به تفکر پرداخت و گفت:"طرح خوبی است، آن را به مرحله اجرا در آور". روز دیگری، از مدیر درمورد وضعییت سالن غذا خوری شرکت سوال شد و پیشنهاد گردید که محل آن به جای دیگری تغییر یابد. اما مدیر پس از طرح چند سوال ابراز داشت: "سالن در همان جایی که هست باقی بماند". تصمیم گیری سریع و موکد و بدون تاخیر و همیشه جواب سریع و صریح دادن از خصوصیات برجسته مدیر توانمند ما بود که سایر مدیران در مورد آن غبطه میخوردند. سالها گذشت و آن شرکت بامدیریت آن مدیر، پیشرفتهای زیادی نمود تا اینکه یک روز زمان باز نشستگی او فرا رسید. مدیر جانشین که از تواناییهای مدیر قبلی اطلاع کامل داشت از او خواست که راز موفقیتش را با او در میان بگذارد. مدیر قدیمی با کمال میل حاضر شد که رازش را برملا سازد. این بود که گفت: "راز کار من لوبیاست".مدیر جدید که کاملا گیج شده بود از او خواست که مسئله را بیشتر توضیح دهد.به همین سبب مدیر قدیمی مقداری لوبیا از جیبش درآورد و پس از اینکه آنها را در این دستش ریخت و دو باره در جیبش قرار داد گفت: "سالها قبل پی بردم که اگر تصمیمگیری در مورد مسئلهای را به عقب بیاندازی آن مسئله بسیار بدتر و مشکلتر از قبل میشود. این بود که من روشی را برای تصمیمگیری سریع ابداع نمودم. روش من به این ترتیب بود که پس از تهیه مقداری لوبیا، آنها را در داخل جیبم قراردادم و هر زمان که مجبور بودم در موردسوالی جواب بله یا نه بدهم مقداری از آن لوبیاها را به اندازه یک مشت برمیداشتم و در داخل جیبم شروع به شمارش آنها میکردم. اگر مجموع این لوبیاها عددی فرد بود جواب منفی و اگر مجموع آنها زوج بود جواب مثبت میدادم ".
مدیر قبلی ادامه داد: "همانطوری که میبینی فرقی نمیکردکه جواب من مثبت باشد یا منفی بلکه چیزی که مهم بود این بود که جریان تصمیمگیری به تعویق نیافتد. البته تصمیمات من گاهی از اوقات غلط از آب در میآمد و این امری اجتناب ناپذیر بود. اما، چه درست و چه غلط، تصمیمگیری باید هرچه سریعتر صورت پذیرد تا بتوان انرژی خود را صرف چیزهایی که واقعاً اهمیت دارند نمود". این گونه بود که مدیر جدید نیز همراه با مقداری لوبیا داخل جیبش، پست مدیریت را از آن مدیر توانمند تحویل گرفت .....
دراین حکایت در مورد اهمیت تصمیمگیری سریع و بموقع صحبت شده است. به نظرنویسنده علاوه بر درستی هر تصمیم، اتخاذ تصمیم بموقع نیز اهمیت زیادی داردبطوری که با درستی تصمیم برابری دارد. عدم تصمیم بموقع بعضی اوقات از تصمیمات صحیح دیر هنگام نیز بدتر است.
__________________
شناخت کارمندان
روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.
جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟»
جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.»
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟»
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.»
نتیجه اخلاقی:
برخی از مدیران حتی کارکنان خود را در طول دوره مدیریت خود ندیده و آنها را نمیشناسند. ولی در برخی از مواقع تصمیمات خیلی مهمی را درباره آنها گرفته و اجرا میکنند.
__________________
عیب جویان
روزی امپراطور اکبر از بیربال خواست تا چهره او را نقاشی کند. بیربال پس از شش روز تلاش تصویر را کشید. اکبر شاه از هشت تن از درباریانش خواست تا در مورد آن نقاشی نظر بدهند.هر یک از آنها نیز با دست جایی از تابلو را نشان دادندو از آن ایراد گرفتند. اکبر از بیربال توضیح خواست. بیر بال کمی اندیشید و بعد هشت پرده نقاشی سفارش داد و از درباریان خواست تا هر یک تصویری از امپراطور بکشتد. اما هیچ کس قدمی جلو نگذاشت. اکبر با خشم گفت: ای عیب جویان. نتیجه: یافتن عیب در کار دیگران آسان، اما انجام آن بوسیله خودمان،مشکل است.
__________________
احترام به مهارت
کادیلاک یک آمریکایی در راه سفر به افغانستان خراب شد. هر کاری کرد نتوانست ماشین را دوباره روشن کند. سرانجام از مکانیکی که سوار بر الاغی از آنجا عبور می کرد کمک خواست. او هم کا پوت ماشین را بالا زد و با چکش شش بار به سیلندر ماشین ضربه زد، بعد هم از آمریکایی خواست تا استارد بزند و ماشین روشن شد.آمدیکایی پرسید که باید چه مبلغی بپردازد. مکانیک گفت 100 دلار. آمریکایی با تعجب صورت حساب خواست. مکانیک گفت: 10 سنت به خاطر آن شش ضربه و 99 دلار و 90 سنت هم به این خاطر که فهمیدم که باید به کجا ضربه بزنم. نتیجه: به تخصص افراد احترام بگذارید.
__________________
اگر نروم چیزی نصیبم نمی شود
پیرمردی بود که از راه عبور مسافران با قایق از یک سوی رودخانه به سمت دیگر آن، امرار معاش می کرد. از او پرسیدند که در طول روز چند بار این کار را انجام می دهی؟پیرمرد گفت تا آنجا که توان دارم، زیرا هر چه بیشتر برم بیشتر بدست می آورم و اگر نروم، چیزی نصیبم نمی شود." این هم مطلبی است که شما باید در مورد تجارت، اقتصاد، موفقیت و اعتمادبه نفس بدانید.
بعدش چه....؟
هنری فورد هر جمعه برای زنش از یک گلفروشی، گل می خرید. یک بار از گل فروش پرسید:"آقای محترم، شما مغازه خوبی دارید. چرا یک شعبه دیگر نمی زنید؟"
گل فروش گفت بعدش چی ...آقا؟"
فورد گفت:"بعد از مدتی، نیز چندین شعبه در دیترویت دایر خواهید کرد."
گل فروش گفت بعدش چه...آقا؟"
فورد گفت:" بعد هم در تمام آمریکا."گل فروش گفت:"بعدش ... چی آقا ؟"
فورد با عصبانیت گفت:"لعنت بر شیطان! بعد می توانی راحت باشی."
گل فروش گفت:"همین حالا هم راحت هستم !"
فورد سرش را پایین انداخت و رفت.